skip to Main Content
  • شعر
خطاب به اصفهانی

اى سپاهان، اى بر و بوم سران
اى گرامى سرزمين سروران
از تو بس نام آوران برخاستند
بزم علم و معرفت آراستند
زاده ‏اى آزاد مردانِ دلير
جمله در نيزار هستى شيرگير
بس ادب‏ دانان و دانا شاعران
در زبردستى چو برتر ساحران
بس هنرمندانِ بى‏ شبه و قرين
پايه فن بُرده بر چرخ برين
دانشومندانِ بى ‏همتاى راد
هر يكى در كار خود فحل اوستاد
سال‏ها زادى ازين دانشوران
باز هم بارآورى زين سروران
در مقام فضل، بالاگيريَت
بگذرد از «كهكشان شيريَت»
آفرين بر مردم دور از بدت
مردم زحمت كش كارآمدت
شاعرانت در توانمندى قَويم
عالمانت در گرانقدرى عليم
«خوشنويسانت» زكلك مُشكبار
بر عطارد مشق خط كرده نثار
آفرين بر «نقش پردازان» تو
آن به عشق و ذوق دمسازان تو
بهتر از «آوازه خوانانت» كجاست؟
كز نواشان طاق عالم پرصداست
در نى و سنتور و تار و ساز و ضرب
نيست كس را با كسانت تابِ حرب
«فرش بافانت» ز نقش تار و پود
ريز بافى ‏شان دل از عالم ربود
«گچ بُرانت» از سَرِ زرّين قلم
ساختند از برگ و گل «باغ ارم»
حاصل دست «قلمزن كارِ» تو
زد رقم بر رونق بازار تو
آن‏چه را مينا گرانت ساختند
چرخ مينايى به رشك انداختند
گر بخواهم نام بردن زين گروه
توده گردد نامه ‏ها بر هم چو كوه
ور بخواهم بس كنم با اختصار
حَقِّ معنى كى ادا گردد به كار؟
پس همان به تاكنم ختم سخن
زين تعهد وارهانم خويشتن

***

اصفهانا، مردم غم‏ديده ‏ات
گِرد آفاق تَعَب گرديده ‏ات
سال‏ها در رنج و غم برده بسر
بوده‏ اند آغشته با خون جگر
با خرافات خِردكُش، بى‏ حساب
هر زمان دست و گريبان، شيخ و شاب
رهنمايى گشته با سعى تمام
بهر ترويج عقيدت‏هاى خام
با بلاى فقر و غفلت‏ها فزون
دست و پنجه نرم كرده در قرون
گشته با امراض سارى هم بغل
خورده سيلى‏ ها ز اقوام دغل
توده مردم فقير و تنگدست
زيردستِ ثروت ‏اندوزانِ پست
ديده قحطى‏ ها و مرگ و ميرها
در مسير حرص و آزِ سيرها
جمله محكومان حُكّامِ لعين
حكمرانانى فجايع را مُعين
كرده در راه وطن ايثارِ جان
همنبرد دشمنانِ كينه‏ ران

موجزن خون در دلم زين يادهاست
گوئيا گوشم پر از فريادهاست
وضع و حال اين گونه در اعصار بود
روزگاران بس مصيبت بار بود
آن‏چه ‏خواندم وآن‏چه ديدم در حيات
حال خلق اين بود، كو راه نجات؟
باز با اينجمله بدبختى هنوز
پُرتوَانانند و آبادى فروز
بازوان سندان، ز پُتكِ آهنين
پاى‏ ها در پايدارى بى‏ قرين
بعد ازين هم بايد از عزم قوى
خوش نمايند از فضيلت پيروى
زنده دل باشند و شوق آور بكار
در طريق علم و ايمان رهسپار
پيشى از اقران گرفتن در فنون
با خردمندى، بسى بيش از كنون
با جهان بينى ترقى يافتن
در ره دريافتن بشتافتن
زآن‏چه شد انگيزه واماندگى
وز درِ برترگرايى راندگى
دورگشتن، پشت پا بر آن زدن
دادِ استعداد از خود بستدن

***

اى كهن شهر و ديار مردخيز
اى شده با بس حوادث در ستيز
حادثاتى مرگبار و باره ‏كوب
از زر و سيم و جواهر خانه روب
حادثاتى دردخيز و جانگداز
هر زمان بر پهنه ‏ات در تُركتاز
غارت و كشتارِ جيِش «تازيان»
كآفريد از بس جنايت‏ها زيان
آن‏قدر بر شانه ات بنهاد بار
كز فشارِ بار افتادى نزار
كشمكش‏ها در صف «سلجوقيان»
خسته گَه در دست اين گَه دست آن
جنگ «آل صاعد» و «آل خجند»
كز درون افكند بر جانت گزند
تركتاز قوم «چنگيز» پليد
كز قساوت همچون آنان كس نديد
كرد سامانت چنان زير و زبر
كاندر آن نگذاشت ز آبادى اثر
چالِشِ «آل مظفر» بهرتاج
كز جفا و جور كردت هاج و واج
فتنه «هول ‏آور» «تيمورلنگ»
كز فجايع بس ببار آورد ننگ
ساختن از فرط خونريزى مَنار
از سر سركردگانِ نامدار
فتنه «افغانىِ» بى‏ نام و ننگ
بر رخ مام وطن يازيده چنگ
و آن خرابى‏ها كه كرد از قصرها
«ظل سلطان» آن لعين عصرها
چون عمارات «نمكدان» كز عناد
كرد ويران آن مجرّد از رشاد
تيشه زد بر «هفت دست» و «آينه»
همچو بر انبار نفت آتش زنه
زين همه رخدادهاى ناگوار
برتو عارض گشت رنج بى ‏شمار
كشته دادى بس فزون از مرد و زن
در ره پاس كيان خويشتن!
از تو بس آباد بوم و روستا
شد خراب و پشت سُكّانش دوتا!
آه از چندين تعدّى هايشان
باد لعنت برخود و آبايشان!
گرچه آمد بر سرت آفت فزون
بارها شد تخت بختت سرنگون!
ليك دلشادم كه برپايى هنوز
در صلابت كوهِ خارائى هنوز
نيست شهرى چون تو در خاور زمين
گرچه باشد چون بهشت هشتمين
جاودان بادا نگهبانت خداى
در پناه ايزدت خوش باد جاى
از بلاها وزحوادث هر زمان
باش با تأييد داور در امان
گلشنت سر سبز باد و پرشكون
مردمت خوشبخت و از آفت مصون
شاكر از لطف خدا باشد «اديب»
كز اداى حقّت آمد با نصيب